سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام! به وبلاگ «تــــــــــــــــــــــــــــا خــــــــــــــــــــــــــــدا...» خوش آمدید. مقدمتان گرامی
سلام دوستان بنده از خواندن این شعر بسیار زیبای سرشار از اخلاق و عرفان و عشق بسیار لذت بردم و روحم جانی گرفت در این خستگی از شلوغ بازار روزگار؛ به همین خاطر در وبلاگ می گذارم تا بلکه شما نیز لذتی برید.
گاهی واقعا شعرای ما شاهکار ارائه می کنند؛ گویا شاعر این شعر زیبا کیوان شاهبداغ است؛ البته نظر بنده ناظر به مضمون شعر است و نه قواعد شاعری از نظر وزن و قافیه و ...
چه زیبا خالقی دارم
 دلم گرم است می دانم
 که فردا باز خورشیدی 
 میان آسمان ، چون نور می آید  
 شبی می خواندم .... با مهر
 سحر می راندم ..... با ناز
 

 

 چه بخشنده خدای عاشقی دارم
 که می خواند مرا ، با آنکه میداند
                                            گنه کارم

 اگر رخ بر بتابانم
 دوباره  می نشید بر سر راهم
 دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش

 که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست

 چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
 دلم گرم است می دانم ، که می داند
 بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
 اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
                                                 اما
 
 دلم گرم است ، می دانم   
 خدای من ، خدایی خوب می داند
 و می داند که سائل را نباید دست خالی راند

 دلم گرم خداوندی ست 
 که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
 و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه

 دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست 
 که گر لایق بداند
 روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
 دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست 
 که شب ها می نشیند در کنارم
 تا  که بیند می رسد آن شب
                       که گویم عاشقش هستم؟
 


 
  تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟

 چنان با من به گرمی او سخن گوید
 که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمان ها نیست
 
 هزاران شرم باد بر من 
 چنان با او به سردی راز می گویم
 که گویی من جز او  و بی گمان
یکصد خدا دارم

 
چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم





تاریخ : پنج شنبه 94/6/5 | 2:6 عصر | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()

خدایا چقدر سخت است!

خدای مهربان من؛ این کلمات و جملاتی است که درباره خاله ی عزیزتر از جانم می گویند؛ خاله ی دیگرم، گریه می کرد و می گفت: با یک غم بر دل می روم پیش خواهر بیمارم، و با دلی صد برابر شده از غم باز میگردم.

می گفت: در ریه هایش لوله گذاشته اند تا هوا را خارج کند؛ قبلا آب می آورد؛ اما جدیدا هوا گرفته و در آن تجمع مضر یافته.

گریه، گریه، گریه...و باز ادامه می دهد و می گوید، که خاله ی بیمارم، درد دلها بسیار کرده، غصه می خورد و بسیار لاغر شده و در طی یکی دو سال، کلی افتاده شده است.

می گوید: خاله وقتی حالش به شدت بد می شود و به مرحله ای می رسد که بدون اراده سخن می گوید، مدام از فرزندان خود می گوید و نام آنها را می برد؛ معصومه بیا...؛ بچه ها غذا درست کنید رضا می خواهد بیاید و ....؛ خدایا چه کرده ای با ایجاد مهر مادری! مادر، مادر، مادر! عاشقی به تمامه مجنون و بی نظیر، حس مادری حسی عجیب زیبا و اسیر کننده.

یادم هست، سالها قبل شاید 15 سال قبل، وقتی خواهر گلم مرضیه را در حالی دیدم که به همسرش به شدت مهر و عشق می ورزید، دیدم؛ به او گفتم مرضیه این حال را می بینی!؟ حال تصور کن وقتی که بچه دار شوی، آنوقت خواهی فهمید که چقدر عشق آن باز وصف ناشدنی است. خواهر عزیزم منکر شد، و گفت، نه اینطور نیست، هر چه هم بچه عزیز باشد و... خلاصه اینکه یه طورایی بنظرش می رسید که مهر این دو هم طرازند، بنده عرض کردم: خب نه اینکه آن موقع دیگر همسر عزیز نباشد؛ همسر عزیز هست؛ اما فرزند مهرش چیز دیگریست...

چند سال گذشت؛ و به لطف خدا بچه دار شد؛ الیاس عزیزم رو داشت، بعدها به او گفتم یادته بهت گفتم مهر فرزند اینطوره...

خودش روزی اعتراف کرد، گفت وقتی که چشم الیاسم را دکتر گفت که ضعیف شده و باید عینک بزند -این امری هست که برای همه ما اتفاق می افتد- تا چند روز فقط گریه می کرد و دلش برای فرزندش گرفته بود...؛ گفت وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم که چقدر فرزند مهرش عجیب است...

حالِ خاله ی جوان بیمار و عزیز من هم با این همه درد و رنج و سختی؛ به جای ناله و گفتن از درد پهلویش وقتی که حالش به شدت بد است، از فرزندانش می گوید و آنها را صدا می کند...

خدایا ما را قدر دان مادرانمان قرار ده؛ و ما را -خاصه مرا- از بی حرمتی به ساحتش، در کمترین حالت آن حفظ کن...!

خدایا چه بگویم!؟ چقدر گاهی ناشکرم و ناشکریم ما بندگان. چقدر منی که سالمم، حداقل بیمار سخت نیستم، ناشکرم؛ اگر چه کسالتهایی ممکن است گاهی از چپ و راست باشد؛ اما خب، سلامتی ای هست؛ و نیز مهمتر از آن اینکه با این همه ناملایمات زندگی، من و امثال مرا از خطر خیلی از بیماریها که با وجود آن سختی ها می توانست براحتی ما را برباید حفظ کردی!

خدایا تو را سپاس برای هر آنچه هست؛ مهربان من، ما را دریاب؛ خال? عزیزم را شفا بخش. من که گنهکارم؛ اما ای کاش بندگان مهربان و خوبت، این متن را بخوانند و برای خاله ی عزیز و غریب من دعا کنند؛ بسا که دعایشان مستجاب شود؛ از همه ی تان می خواهم دعایش کنید، او یکی از بندگان غریب و تنهای خداست؛ گاهی با دعایی برای یک رنج دیده ای، مسافتها به خداوند نزدیک می شویم.

فاطمه جان، خاله ی گل من، زنی مهربان و رنج دیده؛ می توانم بگویم از آنان است که می توان گفت این بیت را به خوبی صحه گذاشته در جهت جواب مثبت به آن، "گر به ذلت برسی پست نگردی مردی".

کاش شاکر باشیم و صابر، و کاش بندگی را لحظه به لحظه به ما بیاموزی که به شدت در سختی ها نیز ایمان و عمل صالح به خطر می افتد.

خدای مهربان من، ما را ببخش و دریاب و هدایت کن.

تمنی دعا دارم.






تاریخ : سه شنبه 94/6/3 | 6:9 عصر | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()

سلام

گرامی داشت نام و یاد شهدا ...

 

من هم پرواز را می فهمم ... 

من هم می خواهم تا آغوش محبوبم پرواز کنم...

اما ... اسیرم در قفس نفس

اما....درگیرم با سیم خاردارهای هوای نفسم..

اما ...زمین گیرم به خاطر بار سنگین گناهانم...

هر لحظه از محبوبم دورتر می شوم ،می بینم ....

هر لحظه آغوشی ، که برای من باز است ؛بسته تر می شود ...می دانم....

و می دانم که دوای دردم سخن زیبای سردار شهید علی چیت سازیان است که

گفت : " کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند،که در سیم

خاردارهای نفس ؛گیر نکرده باشد "

فقط نمی دانم  چرا کاری نمی کنم.....

      فقط نمیدانم  چرا کاری نمی کنم ......

                                                   *** التماس دعا ***

نویسنده این مطلب، دوست عزیزم، "پرواز تا یکی شدن..." است






تاریخ : یکشنبه 94/6/1 | 12:13 صبح | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()


اهل عالم همه بازیچه دست هَوَسَند
گر تو بازیچه این دست نگشتی، مَردی !!!!!!

متنی در جایی خواندم که انتهای آن به نکاتی بسیار مهم اشاره کرده بود؛ اینکه برخی انسانها وقتی به لذتها و خوشی هایی خاص می رسند، چنان از آن سرمست می شوند که دیگر حالت یک انسان مجنون از خوشی را پیدا می کنند؛ چنان که یک مست می تواند به دیگران به راحتی آسیب برساند، آنان نیز آنگونه می شوند و می توانند به راحتی به دیگران آسیب بزنند؛ و بسا خود هیچ خبر نداشته باشند، حال این آسیب می تواند با رفتار و گفتارشان، و حتی با آنچه در دل می گذرانند از به قضاوت نشستن با دیده تحقیر بر دیگران...باشد؛

خلاصه اینکه انسان وقتی به دولت رسید، اگر سرمست نگشت و دیگران را به هر ترتیبی نیازرد بلکه دستگیری کرد، انسانیتش ثابت می شود...

و نیز عده ای هستند که در سختی اند، و گاه چنان می شود که مدام به سختی های زندگی شان افزون می شود؛ در اینجا ممکن است افراد مبتلا به سختی، به هر کار ناشایستی دست بزنند تا از آن سختی ها رها شوند؛ و اینجا نیز نیاز است تا انسان دقت کند که وقتی به این شکل آزمایش می شود دست به هر کار پستی دست نزند، آنوقت است که انسانیتش ثابت شده است.

آنچه خواندم را در ذیل می آورم؛ جدای از اینکه واقعیت دارد یا نه، متنی بسیار زیبا و آموزنده است:

مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت به دیواری خیره شده بود و می گریست. نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم، نوشته شده بود:

"این هم می گذرد"
علت را پرسیدم گفت: این دست خط من است. چند سال پیش در این نقطه هیزم می فروختم..........
حال صاحب چندین کارخانه هستم .

پرسیدم: پس چرا دوباره به اینجا برگشتی؟
گفت: آمدم تا باز بنویسم:

"این هم میگذرد"


گر به دولت برسی
مست نگشتی، مَردی!!!

گر به ذلت برسی
پَست نگشتی، مَردی!!!


اهل عالم همه بازیچه دست هَوَسَند
گر تو بازیچه این دست نگشتی، مَردی !!!!!!






تاریخ : یکشنبه 94/5/25 | 11:38 عصر | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()

با اینکه انسان همه عمر می بیند که هیچ کس جاوید نبوده و نمانده در اینجا؛ اما باز هم گاهی آنقدر مشکلات دست و پای انسان را می بندد که فقط می توان گفت دنیازدگی و غرور و تعصب در کمین است؛ و در جایی خواندم که بسیار زیبا نوشته بود:
 

♦یادمان باشـد، با شکسـتن پـای دیـگران، مـا بهتـر راه نخـواهیم رفــت!

♦کاش یادمان بماند با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم...

♦کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم باخدای او طرفیم...


گل تقدیم شماو این انسان بودن است که زیباست!گل تقدیم شما


*****

و بنده می افزایم که کاش یادمان باشد، برای احساس خوشبختی کردن نیازی نیست که دیگران را برنجانیم و آزار دهیم.

این دغدغه هاست که حیات ما را رقم می زند؛

کاش مواظب آنها باشیم؛ و مواظب باشیم مبادا ناخودآگاه در اثر خوشی زیاد و خوشبختی وافر، دغدغه های نیک ما -که باید بر اصل توحیدی بنا شده باشد-، نه تنها ترک بلکه عوض شود و وارونه گردد، در حالی که خود ما از این تحولات درونی مان، بی خبر باشیم؛

به هوش باشیم که غرور و حرص و حسادت -که همه  از دنیا پرستی و دور شدن از دغدغه اصلی(توحید) ناشی می شود-، مبادا ما را در خود ببلعد که این، آغاز تمام مشکلات روحیِ سخت حلِ ما، می تواند باشد؛ و این خطر می تواند گاه حتی به گونه ای باشد که ما متوجه وجود آن مشکل نیز نشویم؛ و به اشتباه تصور کنیم که دیگری مشکل دارد؛ در حالی که مشکل در درون خود ما بوده و یا هست که اینگونه تصور می کنیم؛ و وای بر آن روزی که بر اساس قضاوتهای ناصواب و از سر خصلتهای سابق الذکر(حسد و غرور و دنیازدگی و سرمستی از خوشبختی) رفتارها و اعمالی را نیز صورت دهیم!

غرور بر تشخیص خود؛ غرور بر نظرات خود؛ غرور بر استعداد خدادادی خود؛  غرور، غرور غرور، تعصب و قضاوت های نادرست درباره دیگران و نیز درباره خود(دیگران را حقیر و خود را فاضل انگاریم)؛ اینها بزرگترین خطرات در کمین هر کس، مخصوصا آنها که صاحب ادعایند، است.

 

 






تاریخ : شنبه 94/5/3 | 7:54 عصر | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()

خدایا، ای آنکه یه قطره اشکمو که می درخشه باز * بهونه می کنه منو ببخشه باز!

 ********

یادش به خیر!

دوران سوم راهنمایی و اول دبیرستان...!

روی یخچال نقاشی ای کشیدم که با دل نقش زدم آن را؛ بعدها آن یخچال به منزلی که در روستا داریم، منتقل شد، چند ماه پیش که روستا برای هواخوری رفته بودیم، دیدم که نقاشی ام کم رنگ شده...

ترسیدم که پاک شود...!

در این نقاشی، با شاخه های درخت کلمه ای را نقش زدم که نام محبوبم بود؛ و آن درخت در این نقاشی نمادی از حیات بود که هر آنکه به سوی آن محبوب آید می ماند و آنکه نیاید، نیست و نابود می شود.

چندماه قبل وقتی رفتم روستا و دیدم که نقاشی ام کم رنگ شده، نشستم و شروع به پر رنگ کردنش کردم؛

و شد مثل اولش...

 






تاریخ : دوشنبه 94/4/15 | 7:11 عصر | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()

چقدر زمان سریع می گذرد و انگار بندهای زندگی، مدام بیشتر می شوند، و تو را از آن چیزهایی که دوست داشتی، چیزهایی که آرمان تو بودند، مدام دور و دور و دورتر می کنند...

تو را دور می کند از چیزهایی که حتی فکر کردن به آنها به تو آرامش می داد، و اهتمام و پرداختن کامل به آنها اصل زندگی تو بود...

زمان می گذرد و تو مشغول دنیا می شوی...!

چه خوب است که گاه گاهی یادت از گذشته بیاید و دلتنگ علی(ع) شوی، و تمام آن لحظاتی به خاطرت آید که با سر کردن با نهج البلاغه گویا شاگردی ایشان را می کردی...!

اما افسوس...!

می خواهم یکی از دغدغه های گذشته را یادآور شوم؛ دغدغه ای متعلق به هفت سال پیش که این دغدغه در وجود هر کسی، کمال و اوج گرفتن به منتها درجه ممکن خود را می طلبد؛ شاید هم این دغدغه، در این ذهن در نوسان، کمال یافته باشد ...؛ نمی دانم!

دغدغه مذکور: باور و عشق ورزی به خداوند و شکل گرفتن فلسفه زندگی






تاریخ : دوشنبه 94/4/8 | 3:55 صبح | نویسنده : ملیحه قاین ابراهیم آبادی | نظرات ()
<      1   2   3   4   5      >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: :.