ما انسانها بسیاری اوقات از دیدن امور مختلف، عبرتهای فراوان می گیریم؛ اما متأسفانه اهمیت آن را درنیافته و به راحتی تن به فراموشی آن عبرتها می دهیم؛ اما خاطره ای از دکتر شریعتی را خواندم دیدم که چقدر، قدر این ارزش بزرگ بشری(عبرت) را می داند و بسیار زیبا و بزرگمنشانه قید همه ی جاذبه های دانستنی را که می تواند بهانه های بسیاری برای گرایش به دانستن آنها وجود داشته باشد را می زند؛ تا مبادا عبرتی را که آموخته و آن اهمیتی را که فهمیده از ذهنش بیرون رود؛ و تلاش می کند با خلوت کردن و عمیق شدن به آنچه در اهرام مصر دید، و حسی که از انسانیت به او دست داد را در وجود خود زنده نگاه دارد و بپروراند... اینگونه بودند که در منش و واقعیت وجودی خود، از بهترینها می شدند. اما ما فقط می آموزیم و این آموختن بسا فقط به لحظاتی محدود می شود و به خود و وجود و ذهن خود فرصت نمی دهیم که آن عبرت در وجود ما به مرحله ی بروز و ظهور و عمق بیشتر و نیز میوه دادن برسد؛ بلکه به سرعت با مشغول شدن به چیزهای کم اهمیت تر آن اثر را به فراموشی می سپاریم و عین خیالمان هم نیست؛ در حالی که وجود ما از همین عبرتها و ایجاد همین احساسهایی که بوی خدا می دهد، گوهرنشان می شود، و ارزشهای انسانی ما به همینهاست...
این روحیه ی دکتر شریعتی سراسر درس انسانیت است... بخشی از خاطره ی ایشان را در ذیل می توانید بخوانید.
دکتر علی شریعتی:
«من اگر در اینجا، از «خودم» خواهم گفت: به این دلیل است که میخواهم «خاطرهای» را بگویم، خاطرهای که خود به خود به خود من- به عنوان طبقهای در دنیا، در جامعهام، در شهرم و تاریخم- مربوط است. من از یک طرف به گروه تحصیلکرده امروز وابستهام که میدانید در چه جوّی فکر میکند و چه رابطهای با دین دارد، چه هدفهایی را دنبال میکند و صاحب چه زبان و فرهنگی است و از طرف دیگر، از نقطهای و خاکی برخاستهام کویر، که در آن آبادی نیست جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست، خشکی و فقر و سختی زندگی است؛ و از طرفی به طبقه و تباری وابستهام که شرفش در آن است که خون هیچ شریفی- از آنهایی که شرافتشان را تیغ و طلا میسازد- در رگم نیست و در فطرتم احساس میکنم که گذشتگان من- مادران و پدران من- در طول نسلها- تا آنجا که در تاریخ گم میشوند (و چه زود هم گم میشوند، چه تنها حافظه ماست که از آنها یاد میکند و نه تاریخ، که دشمن تبار ماست)- همواره زاده فقر و سختی و محرومیتاند. با این خصوصیات، رشته اصلی تحصیل و تدریس و تحقیقم و فکرم و ذکرم هم تمدن است و همواره تمدنها و آثار بزرگ تمدن بشری را بزرگترین افتخار نوع بشر میدانستم و به هر شهر و کشوری که میرفتم، بلافاصله به سراغ یکی از آثار بزرگ تمدن گذشته میشتافتم، تا بدانم و ببینم و بشناسم که این قوم چه اثری خلق کرده است و تاریخ این قوم چه شاهکاری آفریده است.
وقتی، در یونان، به معبد دلفی میرفتم و بناهای عظیم، از آن همه زیبایی و شگفتی کار دیدم، سرشار هیجان شدم. در اروپا، آسیا و افریقا، همه جا در جستجوی آثار شکوهمندی میگشتم که مظهر قدرت، صنعت، ثروت، هنر و نبوغ ملتها مینمود و ترقی و تمدن بشری را حکایت میکرد و هر یک گنجینهای به شمار میرفت که حاصل عمر نوع انسان بر روی زمین و جلوهگاه موفقیتهای افتخارآمیز همه نسلهای بشری در طول قرنهای بسیار تاریخ.
در رم، موزه هنر و معماری جهان، معبدهای بزرگ و پرشکوه و قصرهای عظیم، در خاور دور، چین، کامبوج، ویتنام، کوههای عظیمی که انسان با دست، انگشت، چشم و اعصابش، آنها را تراشیده و به صورت معبدی درآورده است برای خدایان و برای نمایندههای خدایان آسمان در زمین، روحانیون رسمی مذاهب.
اینها در نظر من، بزرگترین میراث عزیز بشریت بود و برای من، عزیزترین دیدنیهایی که چشم و دلم را غرق نور و لذت میکرد و از تماشایش لبریز هیجان میشدم.
تا اینکه در تابستان امسال، در سفر به افریقا که بیشترین شوقم دیدن اهرام سه گانه مصر بود، آن همه دلبستگیها، ناگهان، در دلم گسست و آن همه تصویرهای پر شکوه در درونم فرو ریخت و آن خیالات همه از سرم گریخت و ایمانم را به آنچه تمدن نام دارد، همه بر آب نیل دادم هزارها سال دروغ را همه بر باد مصر!
در مرداد امسال، تا پا به خاک مصر نهادم، هم از راه به زیارت آثار شگفت، اهرام، یکی از عجایب هفتگانه جهان شتافتم و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آوردهام. در پی راهنما و گوش سپرده به توضیحاتش، در شکل ساختمان اهرام و تاریخش و شگفتیها و زیباییها و اسرارش!
شاهکارها را نشانم میداد و حکایت میکرد، پنج هزار سال پیش «بردگان»، هشتصد میلیون تخته سنگ بزرگ را- که هر قطعهای به طور معدل، دو تن وزن دارد- از «اسوان»- همانجایی که سد معروف اسوان را ساختهاند- به قاهره آوردهاند و 9 هرم ساختهاند که شش تا کوچک است و سه تای دیگر بزرگ که شهره جهاناند!
پنج هزار سال پیش، هشتصد میلیون سنگ را از فاصله 980 کیلومتری، به قاهره آوردند و روی هم چیدند و بنایی ساختند تا جسد مومیایی شده فرعونها و ملکه هاشان را در زیرآن دفن کنند!
دخمه هر یک از اهرام- اطاق اصلی مقبره- که محلی است بزرگ، فقط از شش قطعه سنگ یکپارچه و خام، ساخته شده است که چهار قطعه سنگ بزرگ- به عنوان چهار دیوار- و دو قطعه دیگر به عنوان کف و سقف اطاق. برای تصور قطر و وزن قطعه سنگی که سقف را تشکیل میدهد، کافی است که بدانیم جنسش از رخام است و چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ دو تنی را تا نوک اهرام روی همین سقف چیدهاند و این سقف، پنج هزار سال است که این وزن را تحمل میکند.
از آن همه کار، از شاهکاری چنان عظیم، دچار شگفتی شده بودم که در گوشهای- به فاصله 400، 500 متری- قطعه سنگهایی را دیدم که در هم ریخته، بر هم انباشته شدهاند. از راهنمایم پرسیدم آنها چیست؟ با بیاعتنایی گفت: چیزی نیست، مشتی سنگ است. گفتم: اینها نیز سنگهایی انباشته بر هم است و چیزی نیست، میخواهم بدانم که آنها چه هستند. زورش میآمد جواب درستی بدهد و احساس کردم میخواهد مرا از سر واکند تا از او نخواهم که به دیدن آنجا برویم؛ هوا داغ بود و زمین سنگلاخ و بیراهه و پیدا بود که کسی به دیدن آنجا نمیرود.
من که تجربه به من آموخته است که همه جا- در کتابها، آدمها، آیهها، روایتها، آثار و افکار و بیشتر، در جامعه و تاریخ- به دنبال «گمشده ها» و «متهم ها» باشم؛ چه، بیشتر ارزشها را در چیزهایی یافتهام که کمتر مطرح است، زیرا ارزشها را یا «کتمان» میکند و یا اگر نتوانستند، «بدنام» اهرام را رها کردم و توضیحات علمیاش را- که توی همه کتابها و مجلهها تکرار میشود- گوش نکردم و گفتم به جای شرح این همه، فقط بگو آنجا کجاست؟ گفت: آنها دخمههایی است نقب مانند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شده است. پرسیدم: چرا؟ گفت: گور بردههایی است که این اهرام را بنا کردهاند. صد و سی سال به طور معدل، هر روزی هزار برده سنگهایی چنان عظیم را از فاصله هزار کیلومتری به اینجا میکشیدند و گروهها گروه در زیر این بار سنگین جان میسپردند و اما نظام بردگی- که به قول «شوارتز» باعث شد تا هیچ وقت، حتی اهرم و چرخ ایجاد نشود، چون وجود بردگان ارزان از تکنیک بینیازیشان میبخشید و برده برایشان ارزانتر از حیوان تمام میشد- بیاندکی ترحم اجساد لهیده بردگان را به گودالها میریخت و بردگانی دیگر به سنگ کشی میگماشت.
هر روز، خبر مرگ صدها نفر را به فرعون گزارش میکردند؛ وقتی دستههای تازهای از افریقای سیاه میآوردند که هنوز با آب و هوای مصر و شرایط کاری چنین وحشیانه عادت نکرده بودند آمار روزانه مرگشان بالاتر میرفت، در فصلهای مختلف سال، این منحنی فرق میکرد و بیماریهای مسری چون وبا و طاعون و... آمار مرگ این انسانها را به صورت یک قتل عام وسیع نشان میداد. پیداست که عواملی از قبیل تغییر وضع مزاجی فرعونها- که غالباً بیماری مرموزی هم داشته و حالاتی غیرعادی- و نیز تغییر شخص آنها و حتی نوع رفتاری که کارفرمایان و مأموران و سرکارگردانی که شیوههای مختلف را برای کار بیشتر کشیدن از برده تجربه میکردند و حتی تفنن به خرج میدادند و در انتخاب و ابتکار هر شیوهای آزاد بودند، در شمار مرگ اینان اثر مستقیم داشت.
فرعون که خیلی مذهبی بود و به بقای روح و زندگی پس از مرگ سخت معتقد بود، دستور داد اینها را نزدیک آرامگاه خود وی دفن کنند تا همچنانکه در زندگیشان نگهبانش بودهاند و جسمشان را به خدمتش گماشته بودند، در مرگ نیز نگهبانیاش کنند و روحشان را هم به کار خدمتش بدارند و نگهبان هرم وی باشند!
گفتم: دیگر رهایم کن که نه حضور ترا میتوانم تحمل کنم و نه حضور این اهرام خبیث را، من خود میروم و رفتم.
از اهرام فراعنه تا دخمه بردگان، راه نبود، سنگلاخ صعبی بود که عبور از آن را سخت دشوار میکرد و پای عابر را مجروح و در پی، خطی میکشید از خون! فاصله چند گامی بیش نیست، اما چند گامی که از جلاد تا شهید فاصله است! در کنار دخمهها نشستم و ناگهان احساس کردم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمهها و چه نفرتی میان من و آن اهرام! خود را بر سر گور خویشانم یافتم، گویی یکایک اینان را میشناسم، با یکایکشان رفیق بودهام، شریک زندگی بودهام، یکی از این خانواده مظلوم بودهام، هستم!
راست است که من از سرزمینی آمدهام و آنها از سرزمینهایی، من از نژادی و آنها از نژادی. اما اینها تقسیم بندیهای پلیدی است تا انسان را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند.
اما من، بیرون از این تقسیم بندیها از این سلسله و نژادم و خویشاوند و همدردشان و چون دیگر بار به اهرام عظیم نگریستم دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانهام. یا نه، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم، که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدنها را ساختهاند، بر روی استخوانهای اسلاف من ساخته شده است.
دیوار چین و همه دیوارها و برج و باروها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری، این چنین به وجود آمد. سنگ سنگی بر گوشت و خون اجداد من.
میدیدم، به چشم میدیدم که تمدن یعنی دشنام، یعنی نفرت، یعنی کینه، یعنی شکنجه و شلاق، بهرهکشی، خونخواری، جلادی، شهادت، فساد و شهوت و هوس و خودخواهی و اسارت و... بالاخره، بنای سه طبقه ستم هزاران سال بر گرده خواهران و برادران من؛ در میان انبوه سنگها نشستم و دیدم چنان است که پنداری همه آنهایی که در دل این دخمهها خفتهاند، با من حرف میزنند و به من- فارغ التحصیل دانشگاه علوم انسانی اروپا و استاد تاریخ تمدن دانشگاه ایران- درس میدهند، نخستین صفحه کتاب علوم انسانی را درس میدهند، نخستین درس تاریخ را میآموزند و برایم تمدن را معنی میکنند...
برادرانم، به من آموختند که هر چه به نام اخلاق، تمدن و تاریخ به من آموختهاند، دروغ بوده است، آنچه را در کتابها و کلاسها میآموزند، فرعونیات است و قارونیات و بلعمیات. تاریخ راست، فاصله اهرام است تا اینجا؛ و تمدن، اخلاق، دین و همه علوم انسانی نه در مدرسهها است، نه در معبدها، همه را در زیر همین سنگها، با برادران من دفن کردهاند.
و این اهرام ثلاثه- که در چشم من، همان تثلیث شوم استبداد و استثمار و استحمارند و به نشانه سرگذشت مظلوم انسان، این فاجعه را ساختهاند و به نمایندگی سرنوشت حاکم بر انسان- همچنان برپا ایستادهاند!
این اهرام ثلاثه که صحیح و سالم، هنوز برپایند و همیشه ترمیم میشوند و تجلیل برابرشان؛ این سنگها که فرو ریخته و در هم شکستهاند و مجهول و متروک ماندهاند، آنچه را در این دانشگاه به من آموختند و این آموزگاران راستین گفتند، تأیید میکند.
از شما سپاسگزارم برادرانم، برادران مدفونم! آنچه را به نام دین، اخلاق، هنر، تاریخ و تمدن از فیلسوفان، روحانیون، استادان و مورخان و هنرمندان و علمای تمدن و علوم انسانی آموختهام، همه ساخته همین اهرام ثلاثهاند، ساخته فرعون و ملاء و سحره! همه را در زیر همین اهرام دفن میکنم و از نو آغاز میکنم و از اینجا، یک راست به منی خواهم رفت، تا در آنجا که سرزمین جنگ است و عشق این سه ابلیس- چه میگویم؟ - این سه چهره ابلیس را رد میکنم. که ما همگی، برادران من! قربانیان این سه اربابیم که این سه به ما تاریخ و تمدن، اخلاق و دین میآموزند، که این سه تاریخ و تمدن، اخلاق و دین را بارها در زیر این سنگهای سخت دفن کردهاند.
به شهر برگشتم، گشت و گذار در شهر را رها کردم، که حیفم میآمد تصویری جز آن توده سنگهای مقدس بر پرده چشمم نقش شود. به چیزی جز آنچه در آنجا آموخته بودم و تمام «بودن»م را برافروخته بود، بیندیشم. یک راست رفتم به اطاقم و نشستم و آوار درد بر سرم و چهرههای آشنای برادرانم، در برابر چشمم! صد و سی سال هر روز به طور معدل سی هزار تن از برادرانم، از اسوان تا قاهره، پنج هزار سال پیش از من!
پنج هزار سال پیش؟....»