متنی که اینک ملاحظه می کنید، سرگذشت واقعی یک زن است که به گناهی بزرگ و روزهای شوم مبتلا شده و آنگاه با یاری شوهر فداکارش توبه کرده است. من در جستجوی رابطه گناه و اضطراب در گوگل بودم که به وبلاگی به نام «تولدی دیگر» دست پیدا کردم و سرگذشت مذکور را برای عبرت آموزی شایسته نشر یافتم. من مطالب آن را با دسته بندی و ویرایشی ناچیز اینک به اطلاع می رسانم.
1. بدرفتاری خانواده شوهر و خلأ عاطفی زن
سلام من متاهلم یه زن 29ساله کارشناس روانشناسی 7 ساله ازدواج کردم و خاطراتی تلخ از سرگذشتم دارم که امیدوارم هیچ زنی جا پای من نذاره و این تجربه ها رو نکنه من و شوهرم با عشق زیاد با هم ازدواج کردیم و شوهرم هم تحصیلکرده مهربون باوفا و انسان شریف و پاکی هست. اگر اون همدم و تکیه گاهم نبود و از من حمایت نمی کرد حالا یه زن هرزه و خیابونی و کارتون خواب شده بودم. من با اینکه روانشناسی خونده بودم، ولی 7 سال تمام نتونستم بفهمم که با خودم و زندگیم چه کردم. من از روز اول خانواده شوهرم با ازدواج ما مخالف بودن؛ اما من و شوهرم خیلی همدیگر را دوست داشتیم و با هم تفاهم داشتیم. بالاخره با هم ازدواج کردیم و شوهرم خانواده خود را مجبور کرد که ازدواج ما را قبول کنند و از روزی که عقد بودیم تا روز ازدواج با من خیلی بد رفتاری و کم محلی کردن و حدود 4 ماه بود که عروسی کرده بودیم و مستقل زندگی می کردیم که توی یه بحث کوچک، من را خیلی کتک زدند.
رها رهایی ; 12:48 ق.ظ ; یکشنبه 20 تیر ،1389
2. آمد و شد یک نامحرم به خانه
توی این 4 ماه بدون اطلاع خودم و شوهرم یکی از دوستانم که رفت و آمد زیادی به خانه ما پیدا کرده بود، عاشق شوهرم شده بود.
اون شبی که خانواده شوهرم منو کتک زدن من رفته بودم بهشون بگم به من و شوهرم کمک کنن؛ چون دوستم مدام خونه ما بود و اگر خسته می شدم جواب تلفنشو نمی دادم به خانه پدر و مادر شوهرم می رفت و یا به اونها زنگ می زد و اونها هم اطلاعات و جوابشو می دادن؛ ولی هنوز من و شوهرم نفهمیده بودیم که اون عاشق شوهرم شده. فقط از سمج بودنش و فضولی هاش تو زندگیمون خسته شده بودیم. در ضمن اطلاعات و مسایل شخصی ما رو به خانواده شوهرم می گفت. تقصیر خودم بود. بهش اعتماد کرده بودم و هر چیزی رو براش تعریف می کردم؛ ولی اون از اعتماد ما سوء استفاده کرد؛ ولی خانواده شوهرم منو کتک زدن و گفتن تو زن زندگی نیستی. تقصیر خودته در ضمن توی این 4 ماه بعد از عروسیمون دوستم مدام خونه ما تلپ شده بود و ما آرامش و تنها بودن با همو نداشتیم. اون مجرد بود تا آنجایی که می دونم هنوزم هست. خلاصه به خاطر اون من و شوهرم مدام با هم جر و بحث و دعواهای فیزیکی داشتیم. به طوری که شوهرم آنقدر خسته شده بود که از صبح از خانه بیرون می رفت و تا دم دم های صبح نمی امد و وقتی هم از او می پرسیدم کجا بودی جواب قانع کننده ای نمی داد و دوباره دعوامون می شد و وقتی از خانواده اش می پرسیدم کجاست جواب درستی به من نمی دادند و می گفتند جای بدی نرفته و حمایتش می کردند و به من هم گلایه می کردند که چرا نمی دانی شوهرت کجا هست؟
این را باید اضافه کنم که دوستم به بهانه کمک گرفتن از شوهرم به درسهاش شماره موبایل را ازش گرفت و وقتی تماس می گرفت شاید باورتون نشه چه به موبایل یا تلفن خونه گاهی 5 / 3 ساعت مدام بدون وقفه صحبت می کرد حتی با خودم! و حرفهاش بیشتر بدون آن که خودمون متوجه شویم با مهارت خاصی راجع اطلاعات خصوصی زندگیمون بود و اطلاعات جمع می کرد. البته این اطلاعات مهم نبود؛ ولی برای اون مهم بود؟!
باید بگم یه نکته عجیب در مورد این مثلا دوستم!!! این بود که اون قبلا یه جا توی یه مؤسسه کلاس می رفت و استادش هم یه آقا بود و زن و 3 تا بچه داشت و این خانم بیخود با استادش و خانوادش رفت و آمد پیدا کرد و وارد زندگی آنها هم شد و ابراز علاقه به استادش می کرد و مدام هدیه به تمام اون خانواده مخصوصا به استادش می داد و مدام منزل آنها بود به طوری که خانم اون خونه حساس شد و مدام با شوهرش دعوا داشت و به شوهرش اعتماد دیگه نداشت. باید بگم اون آقا اصلا علاقه ای به این دوست بیخود من نداشت؛ ولی اون دست بردار نبود!؟
تا اینکه خانم اون آقا ازش شکایت کرد تا اون خودشو مثلا کنار کشید و ناامید از این که تو نقشش شکست خورده بود، خودشو به من و شوهرم نزدیک کرد. عجیبه که به مردهای ازدواج کرده نزدیک و مثلا عاشق می شد!؟ من از این مسائلش اطلاعی نداشتم...
و باید بگم که دوستم 33 سالشه ازدواج نکرده و 4 تا خواهر و 3 تا برادر داره که هیچ کدام با وجود سن زیاد ازدواج نکردن و این خیلی عجیبه توی یه خانواده با این سن های زیاد هیچ کدوم ازدواج نکنن. تازه کارهای عجیبی هم انجام بدن... یه خواهر 45 ساله و یه خواهر 48 ساله و خواهر بعدی 39 و 35 ساله اند و برادراش به ترتیب 40 و 38 و 36 ساله اند واقعا عجیبه؟!
رها رهایی ; 6:40 ب.ظ ; پنجشنبه 24 تیر ،1389
3. پیدایش حس تنفر از شوهر
خلاصه آن روزهای شوم سر رسید و آن عشق و علاقه زیاد رمانتیک و هیجانات عشق من تموم و به تنفری شدید نسبت به شوهرم تبدیل شد. دیگه از شوهرم بدم اومده بود و باید بگم که اون دشمن دوست نما و خانمان سوز موفق شد، بین من و شوهرم را خراب کنه؛ ولی توی یه قسمت نقشش موفق نشد و شوهرم هرگز عاشق اون شیطان صفت نشد و توی خراب شدن زندگیم، خانواده شوهرم هم خیلی زیاد دست داشتن و موفق شدن؛ چون از روز اول از من بدشون می اومد و با از دواج ما مخالف بودن و مدام توی زندگیمون توی هر مسئله ای دخالت می کردن. البته از لحاظ فرهنگی هم با هم خیلی تفاوت داشتیم. من از یک خانواده و فامیل بزرگ و سرشناس که همشون تحصیلات عالیه دارن هستم؛ ولی شوهرم از یک خانواده معمولی و اطراف استان هست؛ ولی شوهرم با خانوادش خیلی فرق می کرد و می کنه. اون تحصیلات عالیه داره و روشن فکر و مهربون باوفا و با درک خیلی عمیق و وسیعی هست وهمیشه منو عمیقانه درک می کرد و عاشقم به طور خالصانه بود و هست و همین طور هم موند؛ ولی من به خاطر آزار و اذیت های خانواده شوهرم و دخالت های بی وقفه آنها و تصاویر غلطی که دوستم توی دهنم به جا گذاشته بود، به طور کاملا اشتباه به شوهرم بدبین شدم و ازش متنفر شدم. در صورتی که اون عاشقم موند و از من حمایت کرد؛ ولی من چشمام کاملا کور شده بود و دیگه محبتهاشو نمی دیدم و تنفر از خانوادش و کتکی که بهم زده بودن و گناه دوست بیخودم رو همه و همه رو تقصیر شوهرم می دونستم و اون برام محکوم شده بود و از دید جدیدم حالا اون یه گناهکار بود و من این طوری تلافی کردم که ای کاش هرگز این کارها رو نکرده بودم.
من دیگه کاملا از شوهر عزیزم دور شدم و شدم تا به جایی رسیدم که دیگه هیچ احساسی بهش نداشتم. حتی یا جدا از شوهرم می خوابیدم یا اگر اون هم می اومد و کنارم می خوابید محل بهش نمی گذاشتم و بهش توهینات خیلی زشتی می کردم؛ ولی اون صبورانه منو تحمل کرد و به جرأت و مطمئنانه به تمام مقدسات عالم قسم می خورم با وجود تمام کم محلی ها و توهینات و رفتارهای زشتم و بی وفاییم و خیاناتم به او، اون هیچ خطایی ازش سر نزد و از تنهایی به هیچ نوع مواد مخدری پناه نبرد و حتی سیگار هم نکشید و دنبال هیچ زن دیگری هم نرفت. تنها به خدا پناه برده بود و مدام با خدای خود راز و نیاز وطلب کمک می کرد و مدام دعا و نذر و نیاز می کرد...
و با تمام این تفاصیل، شوهرم مدام مواظبم بود و بارها به پام می افتاد و گریه می کرد؛ طوری که به هق هق می افتاد؛ ولی من کور شده بودم. وجودم با شیطان یکی شده بود و به فرمان نفس وحشی ام و شیطان بودم و دیگه نه شوهرم، نه عشق پاکش و نه اشک هایش و نه آبروی خودم و خانوادمو نمی دیدم...
رها رهایی ; 8:42 ب.ظ ; دوشنبه 28 تیر ،1389
4. شروع گناه
من در این مدت با یه آقای زن دار و با 3 تا دختر کوچیک، دوست شدم و همه جور رابطه ای داشتم و به مدت 5 سال باهاش دوست بودم و بارها اقدام به طلاق از شوهرم کردم و وکیل هم گرفتم؛ اما موفق نشدم و شوهرم طلاقم را نمی داد و آبروم رو هم نبرد و حفظ کرد و مدام تلاش وسعیش به کمک به من و برگردوندنم به زندگیمون بود و چند بار من و دوستمو با هم توی خیابون دیده بود و چند تا از مکالمات تلفنی ما رو و هم اس ام اس ها رو دیده و شنیده بود و حتی از سکس ما هم مطمئن و خبر دار شده بود؛ اما شوهرم چشم پوشی از من کرد و منو می بخشید و گذشت می کرد به امید روزی که من همون زن نجیب سابقش بشم و به عشق و زندگیمون برگردم؛ اما من بد و بدتر شدم و توی این مدت یه روز اومد که فهمیدم این آشغالی که من یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم و به خاطر اون شرافت و پاکیم رو از دست دادم و به خاطر اون و حتی بارها به اصرار اون عوضی جدا از شوهرم خوابیدم و به اصرار اون حتی اگر مردد هم بودم، تقاضای طلاق از شوهرم رو دادم، نه تنها با من بلکه با زنان زیادی رابطه داشت و همه اونها رو خانمان سوز کرده بود.
بعد از این جریان من رابطمو باهاش قطع کردم و من که هر چی شوهرم بهم گوشزد کرده بود که تنها عاشق واقعی تو بدون هیچ قید و شرطی منم؛ اما من که گوشم کر شده بود و حرفاشو قبول نکردم، حالا سرخورده شده بودم و روی نگاه کردن توی چشمای شوهرمو نداشتم و حس انتقام جویی شدیدی از اون نامرد و عوضی رو داشتم. به کشیدن سیگار روی آوردم تا کمی آروم بشم؛ اما تا مدتی دیدم سیگار آرومم نمی کنه. انگار برای تسکین دردم کمه به حشیش روی آورم. و دیگه شوهرم حریف من نمی شد چون من ذاتمو شیطان پر کرده بود. و از غم شدید دچار افسردگی شدید و اختلات روحی و ضربه های شدید روانی شدم. و برای انتقام از اون دوست پسر آشغالم منم رفتم و با چند نفر دیگه دوست شدم و دوباره رابطه همه جوری برقرار کردم؛ اما غافل از این بودم که با این کارهام از خودم انتقام گرفتم؛ نه از اون عوضی. منم مثل اون تبدیل به یه هرزه به تمام معنا شده بودم. من برای زیباتر شدنم و جذب مردان دست به هر نوع آرایش و پوششی می زدم و حتی جلوتر از مد سال هم پیش می رفتم.
5. توبه و تولدی دیگر
تا این که یه روز آمد که اون روز را به عنوان تولدی دیگر نامیدم. در یه شب که از خرید زیادی و ولخرجی بر می گشتم، یه مشکلی برام پیش اومد و کارم به اورژانس و بیمارستان بعد اتاق عمل رسید و دیدم که بین مرگ و زندگی کمتر از تار مویی فاصله هست و به طور معجزه آسایی چشمانم باز و دوباره گوشام شنوا شد و معنای گناه رو فهمیدم و تازه دیدم تا حالا که به خودم اومدم 7 سال از بهترین لحظات و سال های شیرین زندگی مشترکمو از دست دادم و شوهر عزیزمو درست 5 ماه بعد از ازدواجمون تا حالا که شده 7 سال تنها گذاشته بودم؛ ولی اون با امید و توکل به خدا منو تنها نگذاشته بود و رهایم نکرد تا در گرداب فساد و گناه غوطه ور شوم؛ بلکه یاریم کرد. گرچه 7 سال طول کشید، ولی سعی و تلاشش نتیجه داد و منو دوباره انسانیت و نجابت از دست رفتمو بهم برگردوند و در تمام مراحل بیماریم، در بیمارستان کنارم بود و تنهام نگذاشت و کمکم کرد که بیماری روحیم و افسردگی شدیدم خوب شد و حالا یه زن نجیب و وفادار و عاشق شوهرم هستم. حتی از زمانی که دوستش داشتم هم عاشقترم و امیدوارم همیشه بعد از خدا سایه اش همراه با عمری طولانی و با عزت و تنی تندرست و سلامت و دلی شاد همیشه بالای سرم باشه و هر دومون از خدا آرزو کردیم که زمان مرگمون هم بعد از150 سال با هم باشه و با توکل و امید دوباره به خدا و توبه بسیار به درگاه حق.
حالا 9 ماه است که من دوباره متولد شدم و رها از تمام زشتی ها و گناهانم هستم و واقعا رها رها رها شدم و دارم به ادامه تحصیلاتم می پردازم و با کلاس ورزش و زبان خارجه تمام وقتم رو می گذرانم.
و از آنجایی که در این مدت زمان و با توجه به دیده و تحقیقاتم و تجربه فهمیدم، تنها موجود وفادار که در آفرینش و زیبایی او شکی نیست آن موجود سگ است و به خاطر حس احترام به وفاداریش و وفای او را الگو خود قرار دادم و دیدم با این که حیوان است، ولی ذاتش از من و بعضی انسان ها پاک تر و نه ظالم نه خیانتکار و نه بی وفا و نه هیچ خصلت بد و نه حیوانی بر عکس جسم حیوانیش و روح شفاف و پاک و فرشته گانه ای دارد، اقدام به خریدن و نگهداری از این حیوان شریف نمودم و اکنون 2 تا سگ آپارتمانی دارم و نگهداری از این حیوان شریف برایم باعث افتخار است و بودن و زندگی در کنار آنها برایم، آرام بخش و شیرین است.
و شوهرم هم که تنها تکیه گاه و امیدم بعد از خدا بود، هرگز پشت منو خالی نکرد و در تمام این سختی ها تکیه گاهم و مرهمی بر زخمان چرکینم و آرام بخشی بر روح و جسم خسته ام بود.
این بود سرگذشت من رها رهایی
رها رهایی ; 4:31 ب.ظ ; سهشنبه 29 تیر ،1389
باید این نکته را نیز در ادامه اضافه کنم که بعد از تولد دوباره من در یک روز و تاریخی غیر از تاریخ سابق ازدواجمان دوباره من و همسرم از نو ازدواج و تولد دوبارمون رو جشن گرفتیم. شوهرم برام یه لباس عروس بسیار زیبا خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار دامادی جدید و شیک خرید و دوباره من آرایشگاه رفتم و شوهرم با ماشینمون که تزیین شده بود و یه دسته گل زیبا آمد در آرایشگاه دنبالم و رفتیم آتلیه و آلبومی جدید از پیونده دوباره و تولدی دوباره مان ثبت کردیم و جشنی کوچک گرفتیم و اعضای خانواده و عزیزانمان را در شادییمان سهیم کردیم و در ضمن هیچ کس به جز خدا و شوهرم از مسایل من اطلاعی نداشتن. فقط گفتیم می خواهیم سالگرد ازدواجمونو زودتر از موعد جشن بگیریم و من و شوهرم با هم قرار گذاشتیم هر سال ازدواج جدیدمونو جشن بگیریم و دیگه اینکه حالا من یه لباس عروس مخصوص خودم دارم.
یه نکته در اینجا قابل ذکر است که باعث ایجاد فکر اشتباه نشه که در مدتی که من و همسرم با هم مشکل داشتیم، از هم طلاق نگرفته و در یک جا با هم زندگی می کردیم ولی جشنی گرفتیم با تاریخی جدید برای شروعی جدید.
همسرم دوستت دارم و ممنونم از تمام انسانیت و و وجود پاک و صادقت و وفایت...
رها رهایی ; 2:44 ب.ظ ; چهارشنبه 30 تیر ،1389