عشق بحری آسمان در وی کفی* چون زلیخایی اسیر یوسفی
دور گردون را ز جذب عشق دان* گر نبودی عشق کی گشتی جهان
جسم خاک از عشق بر افلاک شد* کوه در رقص آمد و چالاک شد
مرحبا ای عشق خوش سودای ما* ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما* ای تو افلاطون و جالینوس ما
عشق جوشد بحر را مانند ریگ* عشق سازد کوره را مانند دیگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف* عشق لرزاند زمین را بی گزاف
عشق آن شعله است کو چون بر فروخت* هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
با که گویم اندرین ده زنده کو* سوی آب زندگی پوینده کو
تو به یک خاری گریزادی زعشق* خود به جز نامی چه می دانی زعشق
عشق را صد ناز و استکبار است* عشق با صد ناز می آید بدست
در نیابد عشق از گفت و شنید* عشق دریایی کرانه ناپدید
هر چه گویم عشق را شرح و بیان* چون به عشق آیم خجل گردم از آن
شرح عشق ار من بگویم بر دوام* صد قیامت بگذرد، و آن ناتمام
مولانا
متنی را که حدود پنج یا شش سال پیش نوشتم که با تمام وجودم عجین است. دیدم خالی از لطف نیست که در وبلاگ بگذارم
دیروز با یکی از کسانی که خداوند دوستشان دارد از این فرموده خداوند که می فرماید: تفاوت را در خلقت برای آزمون قرار داده است، حرف می زدیم و من متوجه شدم که چقدر در دنیای خود غرقیم. خدای من تمام منیّت هایی که هست بماند، خودمان هم مدام به این بندها می افزایم. بندهای اسارت مثل این که خانواده ام چه هستند و که هستند. حال چه مثبت یا منفی به گونه ای خود را اصل می پنداریم و فکرخودمان را مشغول این بیهودگی ها می کنیم و خودمان را در آن سهیم می دانیم.
شاید یک نگاهی شبیه بعضی از عقاید هندی و برایش اهمیّت زیادی هم قایل می شویم. چه نگاه کودکانه ای! خدایا اگر نگاهم به داشته هایم و متعلقاتم چنین باشد، در این صورت باید به تو در عدالتت شک کنم. چرا که اگر اینها اصل و موجب فرح و یا حزن باشند، پس تو ظلم کرده ای. درحالی که هرگز چنین نیست و این نگاه در اسلام هیچ جایی ندارد. من گمان می کنم که تو عزیز بی همتای من، در اصل این تفاوت را برای این قرار داده ای تا ببینی که کدامین ما برای خوبی آن (بهرمندی ها از زیبایی ظاهری و چهره و موقعیت خانواده از هر بعد مانند احترام اجتماعی پرستیژ نژادی و مالی و اقتصادی و... ) به خود می بالیم و غره می شویم. در حالی که در بود و نبود آن ذره ای دخیل نبوده ایم. همین طور برای این که معلوم شود که کدامین ما خیلی ساده لوحانه درباره به اصطلاح عیوب موجود در همه آنچه که هست و هست و نه این که من (من نوعی) ایجاد کرده باشم، احساس حقارت می کنیم. غافل از این که این احساس ها به خاطر غافل بودن ما از اصل است، از اصل فلسفه زندگی که همان بندگی بی چون و چرای تو و عشق ورزیدن به توست. ما " إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم" را از یاد برده ایم. بخشی از همان آیه ای است که تو در آن از چرایی تفاوت ها حرف زده ای(آیه13، سوره حجرات).
آری اصل و یا همان حقیقت چیز دیگریست. عزیزم، خود را برهان از سرگرم شدن به این بازیچه ها. هیچ نگاه کرده ای به این که کجا ایستاده ای؟ آره خود خودت فقط خودت. تو حتی نمی توانی به آنچه که در ظاهر، خود به دست آورده ای، دلخوش کنی و به آن مغرور شوی. پس چطور به دستاورد دیگران که آن هم آیا رویکردی به تو داشته باشد یا نه مغرور می شوی؟ آخر عزیز من اگر بازی به این سادگی ها می بود که شیطان بازنده این بازی نبود. آری شیطان هم فکر می کرد که حسن او در نوع خلقتش از آن خود اوست؛ در حالی که او هیچ نقشی در موجود شدن خود نداشته و وجودش طفیلی لطف خالق اوست؛ اما او هیچ حواسش به این موضوع نبود و اینجا بود که سقوط کرد. چرا که به آنچه که به او هیچ ربطی نداشت، بالید او محو و مغرور به حسن های موجود در خود شده بود؛ اما نه با این ذهنیت که معبودش او را چنین خلق کرده؛ بلکه با این ذهنیت که آری من چنینم و من و من و باز هم من و منیت، و او بازنده شد و چه بسا که قریب به این شرایط شویم چه در یأس به خاطر شرایط موجودمان و چه به خاطر غرور به شرایطمان که در هر دو صورت گم کردن حقیقتی است که همان اصل باشد و اصل پنداشتن خود و هر آنچه غیر از اوست می باشد.
چقدر تو زیبایی محبوب من. عزیزم از تو می خواهم که دریابیم از این که بخواهم گم شوم در میان این شلوغ بازار بندهای نامرئی. خدایا مباد که چونان شیطان گم کنم راه که تا اخر هم نفهمم که کجا را اشتباه کردم؛ چرا که شیطان سرگرم بازیچه ها شد و نفهمید که در درک اصل اشتباه کرده خدایا از تو می خواهم که مرا از کثیفی های موجود برهانی. عزیزم.
هرکه این متن را بخواند می اندیشد که من با علوم جامعه شناسی نباید میانه چندان خوبی داشته باشم؛ در حالی که این طور نیست و این برداشت به خاطر این است که باز هم این اصل زیبا پنهان شده و خود را به راحتی نمایان نمی کند مثالی برای درک عمق مطلب حضرت ابراهیم عزیزم است، با هر نظری که باشید، چه پدر او را موحد بدانیم و یا ندانیم، بر اساس ظاهر قرآن هرچه به هر حال او در خانواده ای مشرک سر می کرد. چقدر زیباست این ارتباط. خدای من، این همان سری است که خداوند در وجود انسان قرار داده. این همان سر عجیب است. این همان اختیار انسان این همان منی است که خداوند دعوت به کمالش می کند. خیلی عجیب و زیباست این که خداوند بیشترین اختیار را به ساحت اندیشه می دهد. چقدر اندیشه و نیت مقدس است. تو با امکانات ریالی قصد نزدیک شدن داشته باشی یا دلاری و یا تو مشهور همه مردم باشی یا این که در ده کوره ای دور و گمنام. وقتی تو خالص برای او شوی ....
دوستت دارم خدای من، عزیزم، به تو پناه می آورم. مرا دریاب و مأمنم باش و ایمنم قرار ده. اللهم صل علی محمّد و آل محمّد
خدای خوبم هیچ دلم نمی خواهد بشنوم از فرافکنی و موضوعیت آن درباره خدا پرستی چرا که می دانم که این تحلیلهایی از حقایق روح انسان است که تو چنین قرار داده ای تا به تو برسند و نهایت اندیشه بشر به تو ختم شود؛ اما تحلیلگران به اشتباه افتاده و خلط کرده اند. عزیزا و هیچ دلم نمی خواهد که درباره قانون جازبه و مسئله هدایت کننده از سمت کهکشانها انرژی صرف کنم، چرا که می دانم که آنها همه را تو خود قرار داده ای و اینها همان قوانین ثابته توست که در جهان هستی جاری است. اما این را هم می دانم عزیزم که همه کاره خود تویی. من به تو نزدیک شده و وصال تو را می جویم عزیزترین دلم.
مرا چه به دخالت که خود را در اداره قوانینی که با توست، صاحب نقش بدانم و یا نقش آفرینی در آن را به این و آن نسبت دهم، این برای من موضوعیت دارد و مهم است که تو از من چیزهایی خواسته ای که نهایتا هدایت کننده ی به خوبی ها در من بواسطه آن قوانین است. مسلما به اذن تو و با هر فعل من قوانینی خاص شاملم می شود و در جریان می افتند. عزیزا یاریم کن که چنان شوم که نه خوفی بر من باشد، و نه اندوهگین شوم، خوب من! چرا که تو را دارم پس باید که در اوج عزت طی حیات کنم. دوستت دارم خدای خوبم و همیشه به تو تکیه داشته و امیدوارم؛ به امید تو یا ارحم و راحمین اللهم صلّ علی محمّد و ال محمّد
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
مولانا
هر آنچه که دوست بخواهد
دلتنگ مشو از آنکه بی قرب اندر نظر عوام هستی
خوش باش اگر به پیش یزدان وارسته و نیکنام هستی
نمی دانم شاعر این شعر خیلی قشنگ کدام بزرگوار است.