خدایا دلم تنگ همچو چمرانی است...!
حال همچو اویی را نصیبم کن...!
به نام خداوند باری تعالی
در راستای انحرافات دینی اخلاقی، باید که آسیب شناسی های بسیاری صورت گیرد؛ در اینجا مختصرا به یکی از آن انبوه انحرافات، می پردازیم.
اندوه بی اخلاقی های مختلف که در بین عمده افراد جامعه اسلامی به انواع مختلف دیده می شود، آه از نهاد انسان برمی آورد. گاه با خود می اندیشم که انسان خود وقتی بخواهد حرکتی داشته باشد و تعالی بیابد، ایرادهایی در خود می بیند و خب مسلما دائم حرص رفع آن ایرادات درونی خود را می خورد... باز از سویی در جامعه عین نقل و نبات بی اخلاقی رد و بدل می شود و امری کاملا عادی است؛ می مانیم که به درون خود و خود بپردازیم و انرژی برای خود فقط صرف کنیم یا برای رفع این همه ایراد افراد در جامعه هم باید کاری کرد... اینجاست که احساس انسان احساس می کند، انرژی ندارد، غم دارد، غصه دارد، دلتنگی برای خوبان تاریخ دارد...
افسوس و صد افسوس از آنان که دیده نقد به خود نمی توانند داشته باشند و ابن ملجم های تاریخ را به ذهن انسان متبادر می کنند...
دیروز در وقت استراحت، یکی از دوستان با یک هیجانی تعریف می کرد که فردی بسیار متدین و مؤمن و اهل ذکر گفتن ها، نماز خواندن های اول وقت، و...، در مکانی عمومی در حال صحبت با همکار خود بوده که در این میان همکارش از او می پرسد که خب مقالات درسهایت را چه می کنی، نوشتی یا نه و...؟
او در پاسخ می گوید: من که مقالاتم را می دهم بیرون برایم می نویسند...
دوستم می گفت این فرد کسی است که اگر کمی نمازش دیر شود آشفته و پریشان می شود و...
به دوستم که این را تعریف می کرد گفتم: عزیزم، اینها که در جامعه اسلامی ما بسیارند؛ کسی قاضی بود؛ اقدام کرده بود مدرک دکتری خود را بگیرد، رساله اش را داد، دیگران بنویسند، برخی اینقدر وقیح هستند در اسلام و اخلاق خود...
اینها یه مشت احمق هستند؛ مگر فکر می کنی ابن ملجم ها از چه کسانی بودند...؟
اینجا عرض می کنم: از اهل ذکرهای کم فکر و کم اندیشه... و غافل از حقیقت رفتار و اعمال خویش... و بعضا نان به نرخ روز خورهایی که به هر قیمتی به منافع مادی خود چنگ می زنند؛ یا حتی به ارضای نیازهای روحی و معنوی انحراف یافته خود چنگ می زنند و مشغولند و فکر می کنند که خدای را می ستایند، در حالی که هنوز هم درگیر نفسانیات خود، و منیت های مختلف خود، هستند... و در عین حال به ایرادات اصلی خود بی توجه اند...
به خداوند پناه می برم از این مرزهای باریک بین درست و نادرست که فقط چنگ زدن به حق می تواند منجی انسان باشد در هر جایی که باشیم و هر شرایطی... به گونه ای که هیچ حالت نفسانی و روحانی مان، ما را به چنگ زدن به ناحق واندارد....
امام صادق می فرمودند که برای فهمیدن مؤمن بودن کسی به طول سجود او ننگرید، بلکه به امانت داری و راستگویی او بنگرید...
حال باید پرسید آیا امانت داری و صداقت جز این است که من خیانت نکنم به آن مدرکی که به من اعطا می شود و آنرا ندهم به دیگران بنویسند و من بهره اش را ببرم... آیا صداقت غیر از این است که من به دروغ حاصل مغز و اندیشه دیگری را به نام خود به دیگران معرفی نکنم و نشرش ندهم؟؟؟؟
وای بر ما که این فقط ذره ای از ایراداتی است که در جامعه ما امری بسیار بسیار عادی و بی اهمیت است...
دوستم سعی کرد که بسنجد که از چه زمانی اینطور شدند مردم ایران؟ گفتم عزیزمن تو ببین از زمانی که امیرکبیر بوده این جامعه درگیر نادرستکاری بوده است... چقدر سعی کرد که با رشوه خواری و نادرستکاری های موجود دوره خود، مبارزه کند؛ اما موفق نشد... مزید بر علت های قبل غفلت های بعدی ها را هم بیفزاید که از اخلاق خود و مردم جامعه خود به شدت غافل شدند و انبوهی از شبه شمرها و ابن ملجم ها این بار به شکل اسلامی و حتی به عنوان نمودی از اندیشه اسلامی ایجاد کردند....
در جایی خواندم که شمر 16 بار پیاده به حج رفته بود... کاش می شد فریاد زد و گفت مردم بیندیشید به اعمال خود به رفتار خود به درستی کارهای خود به حق الناس... و صداقت پیشه کنید و امانت دار باشید... اهل خیانت نباشید به هیچ کس و هیچ چیز...
خدایا خودت یاری کن!
امروز مطلبی در کانال استاد ملکیان خواندم که بسیار برای بنده دل نشین بود در عین اینکه مرا یاد دو پست نوشته خودم در این وبلاگ انداخت که لینکشان را اینجا می گذارم ...
یک: اخلاق سکولار و یا اخلاق دینی به کمال می رسد
دو: باور و عشق ورزی به خداوند و شکل گرفتن فلسفه زندگی
مطلبی که منسوب به استاد ملکیان در کانال ایشان خواندم از این قرار بود که در ذیل می خوانیم:
- اولین دستور عرفا عاشق شدن بوده است .
- اولین دستورالعمل عرفا معمولاً عاشق شدن بوده است.آنان معتقد بودند تا انانیت در ما هست و قطب وجودمان را به بیرون پرتاب نکردهایم حالمان خراب است. مانع ما در راه عشق حقیقی که به نظر عرفا خداست، درخودماندگی و فرونشستگی ماست. حتی در عشق مجازی نیز، «من» در کار نیست بلکه «او» مطرح است. تا دیروز همه در خانه باید طبق میل من غذا میخوردند اما از بعد عاشقی میگویم ببینید معشوقم چه میل دارد! دیگرگزین میشویم و پسند دیگری را بر پسند خود ترجیح میدهیم. آیه شریفه «لن تَنالوا البِرّ حَتی تُنفِقوا مِمّا تُحِبّون» اشاره به همین مفهوم دارد؛ یعنی از خود محوری به دیگر محوری رسیدن مهم است چه او لیاقتش را داشته باشد و چه نه. مهم آن است که من از خود بیرون آمدهام و محبتم را بهپای دیگری ریختهام.
- مایستر اکهارت در کتاب «مسائل پاریسی» توصیه میکند که بروید عاشق شوید اگر هیچ انسانی را نیافتید تکه چوبی را انتخاب کنید تا از خود بیرون شوید و این اول قدم تحول است. مشکل در وهله اول این نیست که معشوق شخص الف است یا دال. آدمی هرچه پختهتر و بالغتر میشود معشوق ارجمندتری پیدا میکند. چه بسیار افرادی که در طول تاریخ حتی عاشق یک روسپی شدهاند و به مدارج بالا رسیدهاند! در الهیات مسیحی بزرگترین خطای آدمی در زندگی را عُجب و خودپرستی میدانستند. یعنی نتوانیم عشق را به چیزی منتقل کنیم. در نهجالبلاغه هست که هیچگاه به خود غرّه نشوید زیرا هر خوبی در شما هست بهترش در شیطان بود. ناصرالدین شاه در کاخ قدم میزد و میگفت هر چه فکر میکنیم از خودمان خوشمان میآید! اینجا محل ورود شیطان است. این نکته در متافیزیک هم مطرح است و مبنای فلسفی دارد.
- نخی را در نظر بگیرید که بسیار طولانی است و در جایجای آن و در فواصل مختلف گرههایی با تعداد متفاوت زده شده است. این گرهها به اندازه کوچک و بزرگیشان آثار مختلفی دارند. برخی که کم گره دارند از سوزن رد میشوند و برخی که بزرگترند میتوان در سایهشان استراحت کرد! اما باید دانست که همه این مزایا از نخ هستند و هیچ گره ای نمیتواند به گره دیگر پز دهد. اگر من هوش و حافظه یا زیبایی بیشتری نسبت به دیگری دارم باید بدانم که در جایی گره بیشتری خوردم. نه اینها از من است و نه آنکه ندارد نداشته هایش از خود اوست. همه ثروتها، محبوبیتها، زیباییها و ... از یک موجود در عالم است. عُجب یعنی تصور اینکه این گرهها از خود من است. همه توفیقات اجتماعی ناشی از پتانسیلهای روانی است. اگر روزی دستور دهند که همه این گرهها را باز کنید از کسی چیزی نمیماند. آن موجود توانا که وابسته به اوییم را به هر نامی بشناسیم، خدا، جان جهان، هستی ... اهمیتی ندارد. مهم آنست که ما آدمیان گره گاه هایی هستیم بر روی نخ هستی. موسی به قارون گفت به مردم کمک کن. قارون میگوید: أَنُطْعِمُ مَنْ لَوْ یشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ/ إنَّما اوتیتُها عَلی عِلم منِّی. به کسی بخورانیم که اگر خدا میخواست به او میخوراند؟/ این ثروت را با علم خودم به دست آوردهام. اما این علم را که به تو داد؟!
- اخلاق کاربردی [به همراه تلخیص]
mostafamalekian@
ما انسانها بسیاری اوقات از دیدن امور مختلف، عبرتهای فراوان می گیریم؛ اما متأسفانه اهمیت آن را درنیافته و به راحتی تن به فراموشی آن عبرتها می دهیم؛ اما خاطره ای از دکتر شریعتی را خواندم دیدم که چقدر، قدر این ارزش بزرگ بشری(عبرت) را می داند و بسیار زیبا و بزرگمنشانه قید همه ی جاذبه های دانستنی را که می تواند بهانه های بسیاری برای گرایش به دانستن آنها وجود داشته باشد را می زند؛ تا مبادا عبرتی را که آموخته و آن اهمیتی را که فهمیده از ذهنش بیرون رود؛ و تلاش می کند با خلوت کردن و عمیق شدن به آنچه در اهرام مصر دید، و حسی که از انسانیت به او دست داد را در وجود خود زنده نگاه دارد و بپروراند... اینگونه بودند که در منش و واقعیت وجودی خود، از بهترینها می شدند. اما ما فقط می آموزیم و این آموختن بسا فقط به لحظاتی محدود می شود و به خود و وجود و ذهن خود فرصت نمی دهیم که آن عبرت در وجود ما به مرحله ی بروز و ظهور و عمق بیشتر و نیز میوه دادن برسد؛ بلکه به سرعت با مشغول شدن به چیزهای کم اهمیت تر آن اثر را به فراموشی می سپاریم و عین خیالمان هم نیست؛ در حالی که وجود ما از همین عبرتها و ایجاد همین احساسهایی که بوی خدا می دهد، گوهرنشان می شود، و ارزشهای انسانی ما به همینهاست...
این روحیه ی دکتر شریعتی سراسر درس انسانیت است... بخشی از خاطره ی ایشان را در ذیل می توانید بخوانید.
دکتر علی شریعتی:
«من اگر در اینجا، از «خودم» خواهم گفت: به این دلیل است که میخواهم «خاطرهای» را بگویم، خاطرهای که خود به خود به خود من- به عنوان طبقهای در دنیا، در جامعهام، در شهرم و تاریخم- مربوط است. من از یک طرف به گروه تحصیلکرده امروز وابستهام که میدانید در چه جوّی فکر میکند و چه رابطهای با دین دارد، چه هدفهایی را دنبال میکند و صاحب چه زبان و فرهنگی است و از طرف دیگر، از نقطهای و خاکی برخاستهام کویر، که در آن آبادی نیست جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست، خشکی و فقر و سختی زندگی است؛ و از طرفی به طبقه و تباری وابستهام که شرفش در آن است که خون هیچ شریفی- از آنهایی که شرافتشان را تیغ و طلا میسازد- در رگم نیست و در فطرتم احساس میکنم که گذشتگان من- مادران و پدران من- در طول نسلها- تا آنجا که در تاریخ گم میشوند (و چه زود هم گم میشوند، چه تنها حافظه ماست که از آنها یاد میکند و نه تاریخ، که دشمن تبار ماست)- همواره زاده فقر و سختی و محرومیتاند. با این خصوصیات، رشته اصلی تحصیل و تدریس و تحقیقم و فکرم و ذکرم هم تمدن است و همواره تمدنها و آثار بزرگ تمدن بشری را بزرگترین افتخار نوع بشر میدانستم و به هر شهر و کشوری که میرفتم، بلافاصله به سراغ یکی از آثار بزرگ تمدن گذشته میشتافتم، تا بدانم و ببینم و بشناسم که این قوم چه اثری خلق کرده است و تاریخ این قوم چه شاهکاری آفریده است.
وقتی، در یونان، به معبد دلفی میرفتم و بناهای عظیم، از آن همه زیبایی و شگفتی کار دیدم، سرشار هیجان شدم. در اروپا، آسیا و افریقا، همه جا در جستجوی آثار شکوهمندی میگشتم که مظهر قدرت، صنعت، ثروت، هنر و نبوغ ملتها مینمود و ترقی و تمدن بشری را حکایت میکرد و هر یک گنجینهای به شمار میرفت که حاصل عمر نوع انسان بر روی زمین و جلوهگاه موفقیتهای افتخارآمیز همه نسلهای بشری در طول قرنهای بسیار تاریخ.
در رم، موزه هنر و معماری جهان، معبدهای بزرگ و پرشکوه و قصرهای عظیم، در خاور دور، چین، کامبوج، ویتنام، کوههای عظیمی که انسان با دست، انگشت، چشم و اعصابش، آنها را تراشیده و به صورت معبدی درآورده است برای خدایان و برای نمایندههای خدایان آسمان در زمین، روحانیون رسمی مذاهب.
اینها در نظر من، بزرگترین میراث عزیز بشریت بود و برای من، عزیزترین دیدنیهایی که چشم و دلم را غرق نور و لذت میکرد و از تماشایش لبریز هیجان میشدم.
تا اینکه در تابستان امسال، در سفر به افریقا که بیشترین شوقم دیدن اهرام سه گانه مصر بود، آن همه دلبستگیها، ناگهان، در دلم گسست و آن همه تصویرهای پر شکوه در درونم فرو ریخت و آن خیالات همه از سرم گریخت و ایمانم را به آنچه تمدن نام دارد، همه بر آب نیل دادم هزارها سال دروغ را همه بر باد مصر!
در مرداد امسال، تا پا به خاک مصر نهادم، هم از راه به زیارت آثار شگفت، اهرام، یکی از عجایب هفتگانه جهان شتافتم و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آوردهام. در پی راهنما و گوش سپرده به توضیحاتش، در شکل ساختمان اهرام و تاریخش و شگفتیها و زیباییها و اسرارش!
شاهکارها را نشانم میداد و حکایت میکرد، پنج هزار سال پیش «بردگان»، هشتصد میلیون تخته سنگ بزرگ را- که هر قطعهای به طور معدل، دو تن وزن دارد- از «اسوان»- همانجایی که سد معروف اسوان را ساختهاند- به قاهره آوردهاند و 9 هرم ساختهاند که شش تا کوچک است و سه تای دیگر بزرگ که شهره جهاناند!
پنج هزار سال پیش، هشتصد میلیون سنگ را از فاصله 980 کیلومتری، به قاهره آوردند و روی هم چیدند و بنایی ساختند تا جسد مومیایی شده فرعونها و ملکه هاشان را در زیرآن دفن کنند!
دخمه هر یک از اهرام- اطاق اصلی مقبره- که محلی است بزرگ، فقط از شش قطعه سنگ یکپارچه و خام، ساخته شده است که چهار قطعه سنگ بزرگ- به عنوان چهار دیوار- و دو قطعه دیگر به عنوان کف و سقف اطاق. برای تصور قطر و وزن قطعه سنگی که سقف را تشکیل میدهد، کافی است که بدانیم جنسش از رخام است و چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ دو تنی را تا نوک اهرام روی همین سقف چیدهاند و این سقف، پنج هزار سال است که این وزن را تحمل میکند.
از آن همه کار، از شاهکاری چنان عظیم، دچار شگفتی شده بودم که در گوشهای- به فاصله 400، 500 متری- قطعه سنگهایی را دیدم که در هم ریخته، بر هم انباشته شدهاند. از راهنمایم پرسیدم آنها چیست؟ با بیاعتنایی گفت: چیزی نیست، مشتی سنگ است. گفتم: اینها نیز سنگهایی انباشته بر هم است و چیزی نیست، میخواهم بدانم که آنها چه هستند. زورش میآمد جواب درستی بدهد و احساس کردم میخواهد مرا از سر واکند تا از او نخواهم که به دیدن آنجا برویم؛ هوا داغ بود و زمین سنگلاخ و بیراهه و پیدا بود که کسی به دیدن آنجا نمیرود.
من که تجربه به من آموخته است که همه جا- در کتابها، آدمها، آیهها، روایتها، آثار و افکار و بیشتر، در جامعه و تاریخ- به دنبال «گمشده ها» و «متهم ها» باشم؛ چه، بیشتر ارزشها را در چیزهایی یافتهام که کمتر مطرح است، زیرا ارزشها را یا «کتمان» میکند و یا اگر نتوانستند، «بدنام» اهرام را رها کردم و توضیحات علمیاش را- که توی همه کتابها و مجلهها تکرار میشود- گوش نکردم و گفتم به جای شرح این همه، فقط بگو آنجا کجاست؟ گفت: آنها دخمههایی است نقب مانند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شده است. پرسیدم: چرا؟ گفت: گور بردههایی است که این اهرام را بنا کردهاند. صد و سی سال به طور معدل، هر روزی هزار برده سنگهایی چنان عظیم را از فاصله هزار کیلومتری به اینجا میکشیدند و گروهها گروه در زیر این بار سنگین جان میسپردند و اما نظام بردگی- که به قول «شوارتز» باعث شد تا هیچ وقت، حتی اهرم و چرخ ایجاد نشود، چون وجود بردگان ارزان از تکنیک بینیازیشان میبخشید و برده برایشان ارزانتر از حیوان تمام میشد- بیاندکی ترحم اجساد لهیده بردگان را به گودالها میریخت و بردگانی دیگر به سنگ کشی میگماشت.
هر روز، خبر مرگ صدها نفر را به فرعون گزارش میکردند؛ وقتی دستههای تازهای از افریقای سیاه میآوردند که هنوز با آب و هوای مصر و شرایط کاری چنین وحشیانه عادت نکرده بودند آمار روزانه مرگشان بالاتر میرفت، در فصلهای مختلف سال، این منحنی فرق میکرد و بیماریهای مسری چون وبا و طاعون و... آمار مرگ این انسانها را به صورت یک قتل عام وسیع نشان میداد. پیداست که عواملی از قبیل تغییر وضع مزاجی فرعونها- که غالباً بیماری مرموزی هم داشته و حالاتی غیرعادی- و نیز تغییر شخص آنها و حتی نوع رفتاری که کارفرمایان و مأموران و سرکارگردانی که شیوههای مختلف را برای کار بیشتر کشیدن از برده تجربه میکردند و حتی تفنن به خرج میدادند و در انتخاب و ابتکار هر شیوهای آزاد بودند، در شمار مرگ اینان اثر مستقیم داشت.
فرعون که خیلی مذهبی بود و به بقای روح و زندگی پس از مرگ سخت معتقد بود، دستور داد اینها را نزدیک آرامگاه خود وی دفن کنند تا همچنانکه در زندگیشان نگهبانش بودهاند و جسمشان را به خدمتش گماشته بودند، در مرگ نیز نگهبانیاش کنند و روحشان را هم به کار خدمتش بدارند و نگهبان هرم وی باشند!
گفتم: دیگر رهایم کن که نه حضور ترا میتوانم تحمل کنم و نه حضور این اهرام خبیث را، من خود میروم و رفتم.
از اهرام فراعنه تا دخمه بردگان، راه نبود، سنگلاخ صعبی بود که عبور از آن را سخت دشوار میکرد و پای عابر را مجروح و در پی، خطی میکشید از خون! فاصله چند گامی بیش نیست، اما چند گامی که از جلاد تا شهید فاصله است! در کنار دخمهها نشستم و ناگهان احساس کردم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمهها و چه نفرتی میان من و آن اهرام! خود را بر سر گور خویشانم یافتم، گویی یکایک اینان را میشناسم، با یکایکشان رفیق بودهام، شریک زندگی بودهام، یکی از این خانواده مظلوم بودهام، هستم!
راست است که من از سرزمینی آمدهام و آنها از سرزمینهایی، من از نژادی و آنها از نژادی. اما اینها تقسیم بندیهای پلیدی است تا انسان را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند.
اما من، بیرون از این تقسیم بندیها از این سلسله و نژادم و خویشاوند و همدردشان و چون دیگر بار به اهرام عظیم نگریستم دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانهام. یا نه، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم، که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدنها را ساختهاند، بر روی استخوانهای اسلاف من ساخته شده است.
دیوار چین و همه دیوارها و برج و باروها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری، این چنین به وجود آمد. سنگ سنگی بر گوشت و خون اجداد من.
میدیدم، به چشم میدیدم که تمدن یعنی دشنام، یعنی نفرت، یعنی کینه، یعنی شکنجه و شلاق، بهرهکشی، خونخواری، جلادی، شهادت، فساد و شهوت و هوس و خودخواهی و اسارت و... بالاخره، بنای سه طبقه ستم هزاران سال بر گرده خواهران و برادران من؛ در میان انبوه سنگها نشستم و دیدم چنان است که پنداری همه آنهایی که در دل این دخمهها خفتهاند، با من حرف میزنند و به من- فارغ التحصیل دانشگاه علوم انسانی اروپا و استاد تاریخ تمدن دانشگاه ایران- درس میدهند، نخستین صفحه کتاب علوم انسانی را درس میدهند، نخستین درس تاریخ را میآموزند و برایم تمدن را معنی میکنند...
برادرانم، به من آموختند که هر چه به نام اخلاق، تمدن و تاریخ به من آموختهاند، دروغ بوده است، آنچه را در کتابها و کلاسها میآموزند، فرعونیات است و قارونیات و بلعمیات. تاریخ راست، فاصله اهرام است تا اینجا؛ و تمدن، اخلاق، دین و همه علوم انسانی نه در مدرسهها است، نه در معبدها، همه را در زیر همین سنگها، با برادران من دفن کردهاند.
و این اهرام ثلاثه- که در چشم من، همان تثلیث شوم استبداد و استثمار و استحمارند و به نشانه سرگذشت مظلوم انسان، این فاجعه را ساختهاند و به نمایندگی سرنوشت حاکم بر انسان- همچنان برپا ایستادهاند!
این اهرام ثلاثه که صحیح و سالم، هنوز برپایند و همیشه ترمیم میشوند و تجلیل برابرشان؛ این سنگها که فرو ریخته و در هم شکستهاند و مجهول و متروک ماندهاند، آنچه را در این دانشگاه به من آموختند و این آموزگاران راستین گفتند، تأیید میکند.
از شما سپاسگزارم برادرانم، برادران مدفونم! آنچه را به نام دین، اخلاق، هنر، تاریخ و تمدن از فیلسوفان، روحانیون، استادان و مورخان و هنرمندان و علمای تمدن و علوم انسانی آموختهام، همه ساخته همین اهرام ثلاثهاند، ساخته فرعون و ملاء و سحره! همه را در زیر همین اهرام دفن میکنم و از نو آغاز میکنم و از اینجا، یک راست به منی خواهم رفت، تا در آنجا که سرزمین جنگ است و عشق این سه ابلیس- چه میگویم؟ - این سه چهره ابلیس را رد میکنم. که ما همگی، برادران من! قربانیان این سه اربابیم که این سه به ما تاریخ و تمدن، اخلاق و دین میآموزند، که این سه تاریخ و تمدن، اخلاق و دین را بارها در زیر این سنگهای سخت دفن کردهاند.
به شهر برگشتم، گشت و گذار در شهر را رها کردم، که حیفم میآمد تصویری جز آن توده سنگهای مقدس بر پرده چشمم نقش شود. به چیزی جز آنچه در آنجا آموخته بودم و تمام «بودن»م را برافروخته بود، بیندیشم. یک راست رفتم به اطاقم و نشستم و آوار درد بر سرم و چهرههای آشنای برادرانم، در برابر چشمم! صد و سی سال هر روز به طور معدل سی هزار تن از برادرانم، از اسوان تا قاهره، پنج هزار سال پیش از من!
پنج هزار سال پیش؟....»
به نام خدا
سلام دوستان گل خواننده این پست؛ می خواهم در مورد امری مطلب بگذارم که مرا با اینکه مشابه آن امر را بسیار در جامعه دیده ام؛ اما مدام متحیر می کند. یک امر عجیب و بی اخلاقی بزرگی در جامعه ی ما مکررا در جاهای مختلف به وضوح اتفاق می افتد و اکثرا(در جایگاههای مختلف) به آن مبادرت می ورزند؛ واقعا برای من قابل فهم نیست این همه بی اخلاقی...
ماجرا از این قرار است که بنده زمانی که رتبه ام در کنکور دکتری آمد، گفتم خب مشورتهایی داشته باشم؛ از جمله سنجش و دانش تبلیغات زده بود مشاوره رایگان و فلان و کلی تبلیغ...
گفتم خب یه سری بزنم ببینم آیا نکته ای هست که باید در انتخاب رشته رعایت کنم...
این شد که رفتم مرکزی که آدرس زده بودند و آنجا از من خواستند که پرینتی از مشخصات پرونده ام ببرم؛ و بنده هم گفتم شاید برای مطالعات خودشان و برآوردهایی که برای راهنمایی در انتخاب رشته به دانشجویان سالهای بعد با توجه به نتیجه ی انتخاب رشته ی ما و امتیاز ما در این سال برایشان کاربرد دارد به این اطلاعات نیاز دارند؛ لذا پرینت گرفتم و بردم برایشان...
بعد از مدتی که نتایج آمد، دیدم که اسمم را به عنوان کسی که از کلاسهای آنها استفاده کرده است زده اند که مثلا قبول شده و...
تعجب کردم با خودم گفتم خب بگذار زمان بگذرد، حتما یک تبلیغ کوتاه مدت حالا به دروغ گفته... اکنون من چطور پیگیرش باشم؟! و خلاصه حوصله نکردم که پیگیر شوم(البته کار اشتباهی کردم؛ باید همان زمان این پست را می گذاشتم)؛ خلاصه اینکه زمان گذشت و الان بنده سال سوم دکتری هستم و همچنان این تبلیغ را در اینترنت زده اند و با وقاحت تمام به دروغ مردم را گول می زنند.
برایم سئوال شده که واقعا بقیه هم که اسم شان آنجاست؛ آیا آنجا آموزش دیده و کلاس رفته اند؟؟؟ و یا نه آنها هم مانند بنده فقط رفته اند آنجا از مشاوره ی آنها برای انتخاب رشته استفاده کرده اند؟؟؟ جالب اینجاست که در راهنمایی شان هیییییچ کمک خاصی و نکته ی خاصی که برای بنده به شخصه، بخواهد کاربرد داشته باشد نگفتند؛ إلا اینکه اطمینان خاطر دادند که به ترتیب همه دانشگاه ها را انتخاب کنید احتمالا به مصاحبه دعوت می شوید...
خلاصه اینکه برای این مشاوره یک سری اطلاعات بنده را گرفتند وقتی که نتیجه آمده است؛ آنرا بدست آورده و به عنوان کسی که در آنجا آموزش دیده به دروغ معرفی کرده اند و...
وا اسفا از این همه دروغ در یک جامعه ی اسلامی و آن هم شیعی با الگوهای گرانقدری همچون امام علی و امام حسین علیهما السلام...
اینم آدرسی که در آن اسم این حقیر را به عنوان کسی که آنجا آموزش دیده معرفی شده:
افتخار آفرینان سنجش و دانش در کنکور دکترای سراسری
اثر روحی و اخلاقی گریه بر امام حسین(ع)
***
گریه بر خوبان اثر روحی در افراد دارد که نوعی بازدارندگی از ظلم بر دیگران و به خصوص خوبان و نیز نیرویی بازدارنده در فرد ایجاد می شود تا از تبدیل شدن به یک فرد ضد ارزش و خوبی ها، مانع شود.
مسلما بی جهت نیست که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند که بر مثل جعفر باید گریه کن ها گریه کنند؛ اما این سخن، برای چیست؟
چرا باید گریه کردن بر خوبان تاریخی و همیشگی شود؟
به نظر می رسد دلیل آن این است که خوبی ها بمانند، و در خاطر تاریخ ثبت شده و مدام یاد آوری شود که ارزشها کدام است و ضد ارزش ها کدام؛ و به هوش باشیم که مبادا از کسانی باشیم که ارزش را ذبح می کنند.
نیز گفته شده، به این مضمون که ما برای لطف به امام حسین علیه السلام، نمی رویم عزاداری کنیم؛ بلکه کارکرد این عزاداری برای خود ما لازم است.
بله این بیان درست است؛ تبیین آن اینگونه می تواند باشد که ما هر سال این عزاداری را تکرار می کنیم تا اینکه شاید به فردی اخلاقی تبدیل شویم، برای این که ظلم را از همه زوایای زندگی مان پاک کنیم، برای این که به انسانیت احترام بگذاریم، برای اینکه عشق بازی با خدا را از حسین علیه السلام بیاموزیم، برای اینکه برای خدا شدن را به عینه ببینم؛ و بدانیم که زمانی چنین افراد والایی بودند؛ و حال، این عزاداری ها، باعث می شود این همه ارزشهای گرانقدر انسانی، در میان بحبوحه مادیات و ژستها و تکبرهای مختلف دنیوی، هیچ گاه به فراموشی سپرده نشود.
عزاداری بر حسین علیه السلام، حسینی که سراسر رنگ خداست و از آن محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم است، خوبی ها را یادآوری می کند.
یکی از صحنه های کربلا نمایش عشق حسین علیه السلام به خداست و برای او بودن اوست؛ اینها همه کلاس درس انسان شدن است.
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق، جان من، گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر، این سر که به غیر سر ندارم
مولانا